نام:
نام خانوادگی:
پست الکترونیک:
چطور میشه به این نوشته اعتماد کرد؟
نگاهی به رمان "پرندگان در باد" اثر عطا نهایی، ترجمه رضا کریممجاور
محمد مرادی نصاری
انسان در برخورد با هر کتاب یا نوشتهی خوبی دچار احساس متضادی میشود. از یک سو میل به اتمام اثر و رسیدن به پایان آن دارد و از سویی دیگر میل به لذت بردن از آن و حسرت تمام شدناش را. دیالکتیکی میان رانش مرگ و زندگی. شاید بشود گفت که رمان "پرندگان در باد" اثر عطا نهایی نویسنده کُرد نیز خوانندهاش را درست دچار همین احساسات متضاد میکند. رمانی که پیشتر با عنوان "باڵندهکانی دهم با" در سال 1381 در سنندج به زبان کُردی منتشر شده بود و حالا به قلم رضا کریم مجاور به زبان فارسی نیز ترجمه شده و توسط نشر بهنگار به چاپ رسیده است. بگذارید در همین ابتدا به ترجمهی این اثر اشاره کنیم که بیشک یکی از بهترین ترجمههای ادبیات کُردی به فارسی است. ترجمهای روان و مستحکم در عین رعایت الزامات زبان داستانی. این ترجمه آنقدر خوب است که با توجه به اینکه اسامی نیز اسامی آشنایی هستند در بسیاری مواقع مخاطب فراموش میکند در حال خواندن یک رمان ترجمه است. رمانی که به زعم نگارنده این سطور جزو بهترینهای ادبیات کُردی است. فرم، توصیفها و نثر نهایی فوقالعاده است. در هر قسمتی که به توصیف میپردازد مخاطب را غرق در خیال و لذت میکند. نوعی شناور شدن در جاذبهی کلمات. داستان درباره داستان یا داستانهای دیگر است. درباره داستانی که هرکدام از ما باید یک روز تمامش کنیم. حکایت سرخوردگی و سرگشتی است. رمان با توصیف یک خودسوزی آغاز میشود: "او کجا بود؟ هنگامی که زن گلولهی آتش بود..." سپس فصلهای اصلی رمان از راه میرسند. راوی به حکایت نویسندهای به نام آقای مهربان میپردازد که حالا پس از سالها غربت به سرزمین پدری برگشته است. برای چه چیزی؟ خودش هم دقیق نمیداند "انگار ما یه جوری زندگی کردیم که مخصوصا کسی یا چیزی رو گم کنیم تا بقیهی عمرمون رو دنبالش بگردیم" اما چه مخصوصا و چه غیرمخصوصا ما باید خیال کنیم چیزی را گم کردهایم تا میل ما به تکاپو بیفتد و حرکت کند، تا حس کنیم چیزی گم شده داریم، چیزی که هنوز کامل نشده (همان چیزی ناشناختهای که ژاک لاکان آن را با نماد "x" مشخص میکند). نویسنده تبعیدی برگشته تا آخرین داستانش را تمام کند. داستان شخصی به نام فرهاد را که پیش از انقلاب دانشجو بوده و تحت تعقیب ساواک و... عاشق دختری به نام کالی. رمان در فضایی مملو از تردید و شک حرکت میکند. فضایی درهم ریخته و پارانویاک که در آن مرز واقعیت و خیال برداشته شده و همه در یک واحد همگون ادغام شدهاند. ساعتهایی که همگی شکسته و از کار افتادهاند و جز سکون و پوسیدگی بر چیزی دلالت ندارند. نثر رمان هم موید همین شک و عدم قطعیت است آنگونه که راوی پیوسته در پس هر سطری سوال میپرسد از خودش، از خوانندهاش... خوانندهای که مدام در جستجوی پیدا کردن زمینی سفت است، دستاویز محکمی که این مرزهای درهمریخته را سامان بخشد و بتواند خطی میان توهم و واقعیت بکشد. "این بدنهای شرحه شرحه، چگونه یکی میشوند؟ این زمانهای از هم گسیخته چگونه مسیر خطیشان را باز مییابند؟" هرچه رمان به جلو میرود تصور میکنیم؛ بله، حالا فهمیدم کدام شخصیت توهم دیگری است!. اما چند سطر که میگذرد باز هم به شک و تردید خواهیم افتاد. ما دقیقا نمیدانم که فرهاد، راوی، یا مهربان. کدام یک توهم دیگری هستند؟ اگر همهی این صحنهآراییها متعلق به ذهن روای باشد چه؟ کسی که در انتهای رمان در همان اتاقک مخروبهی فرهاد نشسته است. کسی که میخواهد با پناه بردن به رویا، تنهایی و بیکسی خود را در قالب نویسندهای که خانوادهاش مدام نگران و مراقبش هستند و... جبران کند؟ ما مدام از فضایی به فضایی دیگر و از زمانی به زمانی دیگر پرتاب میشویم. گویی جهان در یک صحنهآرایی روانپریشانه غوطه میخورد. از یک طرف راوی داستان را داریم و از طرف دیگر آقای مهربان و خاطرات گذشتهاش و در آن سو نیز فرهاد و کالی را. در خاطرات گذشتهی آقای مهربان عشق دختری انقلابی و جسور به نام افسانه موج میزند، دختری که علیرغم عشقی دوطرفه، نویسنده به ناچار او را رها کرده و مجبور به ترک کشور شده تا او نیز به ناچار با پسر به ظاهر مرفهی به نام ناصری ازدواج کند. مهربان حالا برگشته و فهمیده که افسانه پس از ازدواج درگذشته است. اما چطور؟ او نمیداند، مرگ افسانه را نمیداند. با اینحال پای عشقی تازه نیز به میان میآید. عشقی که او دیگر توان اجابتش را ندارد. عشق دختر شاعری به نام لیلا که خواهرش برای او در نظر گرفته تا سروسامانی به زندگی برادرغربت کشیده بدهد. لیلایی که عاشق داستانهای مهربان است و فقدان محبت پدری را که در کودکی از دست داده در وجود این نویسنده میانسال جستجو میکند. نویسندهای که توان داستان عشقی تازه را ندارد، چرا که برای نوشتن آخرین داستانش -فرهاد و کالی- به خانهی متروک و نسبتا ویران پدر بازگشته است. در طول رمان پیوسته آقای مهربان و فرهاد از یک طرف و افسانه و کالی از طرف دیگر در هم استحاله میشوند. استحالهای که دست آخر به راوی رمان نیز میرسد و او آخرین کسی است که در آن اتاق کثیف و تاریک که بخشی از حیاط خانهی ویران شده پدر آقای مهربان یعنی میرزاسعید مهربان است نشسته است. (خانهای که در پایان رمان دیگر کامل ویران شده). چه بسا همین نقص در نام پدر (Name-of-the-Father) و استعارهی خانهی ویران شده پدری است که برسازنده این پِسیکوز و از هم گسیختگی شخصیت است. بیایید جور دیگری به این مثلث نگاه کنیم. آیا نمیتوان این سه شخص را "روای- فرهاد-مهربان" معادل ساحتهای مختلف روان آدمی دانست؟ اگر فرهاد نماینده نهاد یا ساحت خیالی باشد چه؟ کسی که همچون کودکی رنجور و نحیف و پیوسته خاموش است. "بعضی وقتها حرف میزنه. زیرلب چیزهایی بلغور میکنه که من هم نمیفهمم. خودش هم نمیفهمه..." همانطور که فروید میگوید: اقدامات نهاد در سکوت برگزار میشود. فرهاد همچون کودکیست که پیوسته غرق در یکی بودن خیالی با اُبژهی عشقش یعنی کالی است. کودکی ترحم برانگیز "او را به سینهی خودم فشردم. همچون کودکی نوازشش کردم. گفتم کاش حالش رو میفهمیدم. کاش میدونستم کجاش درد می کنه". آقای مهربان را میتوان نماینده "منِ خویشتن" یا ساحت نمادین دانست. کسی که بازگشته تا دِین نمادینش را پرداخت کند و خواهرانش نیز به دنبال فراهم کردن ازدواج و تثبیت جایگاه اجتماعی او هستند. سوژهای روانرنجور و سرگردان در میان تنش روایت فرهاد و درخواستهای راوی. و در آخر روای داستان که همانا نمایندهی ابرمن است. ابرمنی که از یک سو بایدها و نبایدها را به سوژه گوشزد میکند و از سوی دیگر و در لایهی زیرین و وجه متناقض خود نه تنها عاملیتی اخلاقی نیست بلکه به قول اسلاوی ژیژک: عامل زشتی و وقاحت است، عاملیتی که ما را زیر رگبار خواستههای ناممکن میگیرد و وقتی هم که نمیتوانیم درخواستهایش را اجابت کنیم به ما میخندد. "خندیدم، ردیفی از دندانهای کثیف و سیاه در برابر چشمانش نمایان شد. برایش چندش آور بود. آیا نخستین بار بود که مرا اینگونه میدید؟ آیا پیشتر نخندیده بودم؟ بیگمان خندیده بودم. من زیاد میخندم". فروید معتقد بود که نهاد و ابرمن عمیقا بهم مرتبط هستند. همانطور که امرواقع و ساحت خیالی لاکانی. "سوالش را تکرار کرد و گفت: هردوی شما اینجا زندگی میکنین؟... چه نسبتی با هم دارید؟" نسبت میان نهاد و ابرمن. و در انتهای رمان این سه ساحت در وجود یک فرد متجلی میشوند "نویسنده و شخصیت داستانش اکنون یک نفر بودند. کسی که سالها دچار فراموشی شده بود". ما حتی گاهی با ارجاعات دقیقتری به مفاهیم روانکاوی نیز مواجه میشویم. برای نمونه هنگامی که به پایان داستان فرهاد و کالی نزدیک میشویم، آقای مهربان که روای داستان آنهاست، به ذکر بازی محبوب کالی میپردازد. بازیای که در آن کالی تعداد بسیاری آینه در اتاق کوچک خود نصب میکند و در چارگوشهی اتاق هم چهار آینهی قدی... سپس جامه بر میگیرد و گویی با رقص اندامهایش در تمامی آینهها تکثیر میشود. اما برای چه اینگونه میکند؟ در این آینهها در جستجوی چه میگردد؟ "دنبال خودم. دنبال اعضای تنم. میترسم گمشون کنم". اصطلاح مرحلهی آیینهای (the mirror stage) را ژاک لاکان به تشکیل ایگو و رابطه میان خود و تصویری که ما از خودمان به دست میآوریم نسبت میدهد. مرحلهای که تکوین آن را از شش ماهگی تا حدود هیجده ماهگی و تکامل آن را در حدود سه سالگی میداند. بر همین اساس تجربهای که ما تا پیش از شش ماهگی از خودمان داریم به صورت بدنی ناهماهنگ، از هم گسیخته و اندامهایی جدا شده است. به مدد این مرحله انسان به درک کلیتی از بدن خویش نائل میشود و با تشکیل "ایگو" به اصطلاح شاهد تولد نارسیسیزم است. چیزی که باعث میگردد انسان فقدان جدایی از مادر را تحمل کرده و خودش و بدنش را دوست داشته باشد. "چطور میتونی آنقدر نسبت به خودت و تنت بیخیال باشی؟" اما سویهی تراژیک ماجرای کالی در آخرین تجربه این بازی است... آنجایی که نارسیسیزم حالتی معکوس یافته و آینه دیگر نه برسازنده انسجام، که گواهی برای متلاشی شدن است. شاید ما از طریق کالی بتوانیم سرگذشت افسانه را نیز حدس بزنیم. با این حال همه اینها حدس و گمان است و نوشتن درباره رمانی مانند -پرندگان در باد- به مانند خود رمان میتواند حامل هرگونه عدم قطعیت و سرگشتگی باشد. سرگشتگی و وجدی که نمیتوان به درستی توصیفش کرد بلکه باید رفت و این رمان را خواند./
پایان