نام:

نام خانوادگی:

پست الکترونیک:

بازتاب رسانه ای

چراغانی در باد؛ نوشتۀ احمد آقایی؛ منتقد: شهرنوش پارسی پور

۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

خانم شهرنوش پارسی پور نویسنده و مترجم معاصر طی نامه‌ای که به نویسندۀ چراغانی در باد نوشته نظریات خود را پیرامون رمان بیان کرده که در خور اعتناست.

جناب احمد آقایی
با سپاسگزاری از جنابعالی بابت ارسال کتاب « چراغانی در باد » و با عرض معذرت از تأخیر در خواندن کتاب که به گرفتاری‌های خودم مربوط می‌شد...
در خلال هفته مشغول خواندن رمان شما بودم و باید بگویم این کار را نه از سر وظیفه‌شناسی بلکه با علاقه پیگیری می‌کردم. این طور به نظر می‌رسد که ساختار کلی رمان قوی و محکم است و به دوره‌ای از تاریخ ایران می‌پردازد که هر قدر دربارۀ آن گفتگو شود کم است. چون احتیاتاً ریشۀ تمامی حوادث بعدی درست در همین مقطع سرنوشت‌ساز پی محکم می‌کند، از این رو تلاش شما تحسین برانگیز است. با برخی از شخصیت‌های شما احساس دوستی می‌کردم، طبیعتاً شیرآهن و طلعت بیشتر از همه. بدبختانه استعداد نقد‌نویسی ندارم و در نتیجه آنچه در زیر خواهد آمد جنبۀ نقد نخواهد داشت، چون واقعاً نقد‌نویسی کاریست خطیر و از عهدۀ من که به طور کلی « مسئله‌دار » هستم بر‌نمی‌آید، ولی بسیار آرزومند بودم برخی از شخصیت‌های بسیار حاشیه‌ای را بیشتر از نزدیک لمس می‌کردم، از جمله حشمت و شوهر او، یا استوار روحانی، همچنین علوان، علت این تمایل فکر می‌کنم توجه به این نکته باشد که اشخاص نامبرده شده در بالا بیشتر از باقی شخصیت‌ها می‌توانند یا می‌توانستند چهرۀ واقعی نوعی اکثریت خاموش را عرضه بدارند، انواعی نظیر سرهنگ صنوبری یا حاج شکرالله و یا حتی خود شیرآهن معمولاً دایرۀ محدودی از شخصیت‌ها را در برمی‌گیرند، به خوبی روشن است که بخش قابل ملاحظه‌ای از بازاریان، یا به بیان درست‌تر بورژوازی سوداگر شباهتی به حاج شکرالله ندارند. شاید بهتر است که گفته شود به او شباهت دارند و ندارند، که اکثریت قابل ملاحظه‌ای از ارتشیان، بیشتر از آن که به سرهنگ صنوبری شبیه باشند به استوار روحانی می‌مانند منظورم توجیه کثافت وجود صنوبری یا حاج شکرالله نیست، بیشتر توجه دادن به این واقعیت است که علت دوام و بقای یک قشر یا طبقه الزاماً فساد شخصیتی یا میل به تجاوز و ترقی نیست، بلکه حالت کلی یک قشر یا طبقه است که آن را پایدار می‌کند، من در تمام دوران زندگی فقط به مدت شش ماه به « ‌کسب‌کار » روی آوردم. یک کتاب فروشی دایر کرده‌ بودم، بعد دانستم که ذاتاً نه کاسبم و نه می‌توانم تمامی افکارم را به نفع کسب و داد و ستد پس بزنم. اما همین تجربۀ شش ماهه این موهبت را داشت که بدانم « کسب » از طریق عمل خرید و فروش از قانونمندی‌ها و ترفندهای خود پیروی می‌کند و شخصی که دچار آن بشود، یا دایرۀ حرکت زندگی‌اش خواسته یا ناخواسته در این مسیر باشد لاجرم پس از مدتی به قالبی از این قانونمندی‌ها تحول پیدا می‌کند، گمان می‌کنم همین قانونمندی در کار « سربازی » هم باشد. یعنی جامعه‌ای می‌آید و بخشی از نیروهایش را در خدمت دفاع و حمله می‌گذارد. صرفنظر از آن‌که جامعۀ مورد بحث چه ساختار سیاسی و طبقاتی داشته باشد معمولاً قوی‌ترین، زورمندترین و احتیاتاً متجاوزترین افراد جذب این حرفه می‌شوند. در اینجا به دو مسئله متضاد اشاره می‌کنم. نخست یک تجربه شخصی. در حدود سن بیست سالگی در سانس سه تا پنج سینما پلازا، برای بار دوم مشغول تماشای فیلم پل رودخانه گوای بودم. یادم هست که بیشترین مدت‌ زمان تماشای فیلم صرف تماشای افسری شد که در ردیف جلو و با فاصلۀ دو صندلی در طرف چپ من نشسته بود. افسر مورد بحث در تمام مدتی که قهرمانان انگلیسی و ژاپنی کوشش در از پای در آوردن یکدیگر داشتند اشک می‌ریخت. اما نکته‌ای توجه من را جلب‌کرده‌بود این که شخص نامبرده کوچک‌ترین صدایی از خود در نمی‌آورد. چون می‌دانید که گریستن بی‌صدا، حداقل آب بینی را بالا نکشیدن کار بسیار سختی است. شخص نامبرده از دستمال هم استفاده نمی‌کرد تا اطرافیان متوجه حال منقلب او نشوند. این که من او را می‌دیدم علتش خلوتی سینما و صندلی او بود که کاملاً در دیدرَسَم قرار داشت. از سوی دیگر زمانی که تاریخ صد سال اخیر چین را ترجمه می‌کردم (هم اکنون زیر چاپ است) یکی از اسناد ضمیمۀ آخر یکی از فصل‌ها به تذکرات انضباطی حزب کمونیسم چین در ارتباط با ارتش سرخ تعلق داشت و در آنجا با کمال شگفتی می‌دیدید که برخی از عناصر ارتش مردمی در روستاها افتضاحاتی به بار آورده بودند که عملاً شبیه به افتضاحات سرهنگ صنوبری بود، حتی اگر بتوانید باور کنید کمی خشن‌تر و زننده‌تر از اعمال او. منظورم از بیان این دو حادثه فقط و فقط توجه به این نکتۀ مهم است: حالت سرباز بودن و قانونمندی ویژۀ آن که از سویی متوجه تجاوز و پیشروی، و از سوی دیگر متمایل به غلبه احساسات بر عقل است. حالتی که احتیاطاً ویژه افراد معینی است که در مسیر زندگی یا به سربازی روی می‌آوردند و یا به مشاغل مشابه ( ورزش، هنرپیشگی به ویژه تئاتر، کُشتی، مشت‌زنی و...) در نتیجه فکر می‌کنم توجه به « فطرت » صرفنظر از ساختارهای طبقاتی نیز برای خود جای ویژه‌ای باز می‌کند. هم اکنون به یاد یک مرد آلمانی افتادم که گویا پستچی بود و خودش را به دادگستری معرفی‌کرد و خواهان آن بود که او را مقطوع النسل کنند. چون بر طبق ادعای خودش به زن‌های زیادی تجاوز کرده بود، از جمله به دخترخودش، البته لاجرم این بحث پیش‌می‌آیدکه نیروهای مسلط از این نوع افراد برای پیشبرد مقاصدشان بهره‌برداری می‌کنند. ولی بدبختانه گویا تمام نیروهای مسلط در طول تاریخ به این کار کثیف روی‌آورده‌اند نکته دیگر این که گمان می‌کنم حتی در شرایط زیست در یک سفینه و در دراز مدت باز هم شخصی به نام « واسطۀ معامله » و شخصی به نام « سرباز » سر وظیفه‌اش پیدا می‌شود. توجه بفرمایید که در تلاش هفتاد سالۀ شوروی‌ها حذف « بازار سیاه » ممکن نشد.

 

اما چرا دلم می‌خواست حشمت و شوهر او را ببینم؟ خیلی ساده، به دلیل توجه دقیق و پیگیر به مسئلۀ فنی سالاران و دیوان‌سالاران نوین که گویا از درون تضادهای طبقاتی قدیم‌تر بر می‌خیزند و دیگر نه از مقولۀ بورژوازی صنعتگر، سوداگر، دیوان‌سالار بشمارند و نه به پرولتاریا تعلق دارند. البته دیده‌ای نظیر شرکت نفت، با ساختار پیچیدۀ آن که تنگاتنگ نظام صنعتی جهانی رشد می‌کند، در جامعه‌ای ارباب رعیتی بسیار ناهماهنگ به چشم می‌آید، اما واقعیتی است که وابستگان به آن قشر نوینی را تشکیل می‌دهند که در دوره‌های متأخرتر هر روز بیش از روز پیش از اهمیت برخوردار می‌شوند. تکنوکرات‌های روسی کوچکترین تفاوتی با تکنوکرات‌های آمریکایی ندارند، چون هیچکدام ربطی به نظام سرمایه‌داری یا کمونیستی ندارند. آنان معلوماتشان را در مغزشان ذخیره کرده‌اند و کیف سامسونتشان را هم به دست دارند. فیلم‌های اخیر شوروی نیز به آن‌ها اهمیت فراوانی می‌دهد. چند نمونه جالب از این فیلم‌ها را دیده‌ام. همچنین در یک متن جامعه‌شناسی که حدود بیست سال پیش خواندم تذکر داده می‌شد که در کارخانه جنرال موتور فقط سه هزار نفر مهندس شیمی مشغول به کار هستند (بقیه مهندس‌ها را تخمین بزنید). این افراد کارگر نیستند و بورژوا نیز تلقی نمی‌شوند و در عین حال کارگران کشورهای پیشرفته گویا روز به روز به جماعت بالا شباهت بیشتری پیدا می‌کنند. قانونمندی‌های ویژۀ این قشر (و اگر جرئت بکنم بگویم طبقۀ) جدید قابلیت مطالعاتی فراوانی دارد و شوهر حشمت می‌توانست از این زاویه مورد بررسی قرار گیرد، اما علوان. گمان می‌کنم بزرگترین مشکل مجموعۀ کل طبقات و قشرهای جامعۀ ایران همین علوان و نظایر او باشد که در عین حال تغییرات ژرفی را نیز باعث می‌شوند. جرئت نمی‌کنم بگویم، اما تصور می‌کنم من و شما هم جزء ایواب جمعی او هستیم، گیرم چند پله بالاتر. ما متأسفانه فاقد تکنولوژی هستیم (چقدر آخر کتاب شما خوشحال می‌شدم اگر که شیرآهن دست دخترش را می‌گرفت و پای پیاده راهی کارخانۀ سیمان درود می‌شد، گیرم که ما یک صحنه تأثر‌برانگیز را از دست می‌دادیم و یادتان باشد که صحنه‌های تأثربرانگیز زیادی را در طول کتاب دیده بودیم و البته از حق نباید گذشت که سید عندلیب و راضیه در صحنۀ آخر، دائم در ذهن خواننده زندگی می‌کنند و وجودشان تا حال ممتد می‌شود و می‌گسترد). به دلیل فقدان تکنولوژی و صنعت لاجرم فاقد پرولتاریا و در نتیجه فاقد روحیۀ پرولتاریایی هم هستیم و درست به همین دلیل قانونمندی‌های ویژۀ این طبقه نیز بر ما ناشناخته است. البته روشن است که جنابعالی کاملاً به این مسئله توجه داشته‌اید و تراژدی این جامعه نیز همین است. 

 

اما از سوی دیگر به دلیل فقدان تکنولوژی و صنعت ما فاقد بورژوازی صنعت‌گرا نیز هستیم که مقوله‌ای بسیار در خور تعمق و بررسی است (یک فیلم تحقیقی که داعیۀ علمی بودن دارد این طور مطرح می‌کند که رشد تکنولوژیکی به شدت در گرو « سودجویی » است. یعنی افرادی که به دنبال اختراعات و اکتشافات می‌روند، قبل از هر چیز به « سود » فکر می‌کنند و یادداشت‌هایی که به دست خواهند آورد). در کتاب شما نیز جای خالی نوع بورژوازی به شدت محسوس است و در عوض حاج شکرالله بورژوازی سوداگر فاقد حس سوداگری بین‌المللی و صرفاً واردکنندۀ جنس و انبار کننده و محتکر جانشین آن می‌شود و در نتیجه چهرۀ بورژوازی مخدوش می‌ماند. هر چند مصدق و چهرۀ محو فاطمی تا حدودی جانشین این کمبود می‌شوند. نتیجه آن که « علوان » وارگی، در مقام یک اصل غم‌انگیز اجتماعی جانشین آن می‌شوند. شاید بتوان اسم این نوع موجود را گذاشت لمپن خرده بورژوا، حالا چرا من خودم و شما را (اگر ناراحت می‌شوید می‌گویم خودم و فقط خودم) جزء ابواب جمعی علوان به شمار می‌آورم؟ چون ما همه با ولع می‌خوانیم، آرزومند تغییر و تحول هستیم. دو سه گامی پیش می‌رویم بعد در دایرۀ تنگ حاج شکر الله باقی می‌مانیم (توجه دارید که از شما منظورم شمای نوعی است). روشن است که ما چارۀ دیگری هم نداریم. در دورۀ عمر چهل وچهار ساله‌ام افتخار آشنایی با بسیاری از روشنفکران را داشته‌ام، نکته شگفتی که از این آشنایی‌ها همیشه توجهم را جلب‌کرده همین حالت سرگردانی است. با شخصی صحبت می‌کنید. به نظرتان می‌رسد باید کمونیست باشد. البته از او پرسشی نمی‌کنید، چون در طول عمرتان آموخته‌اید که نباید چنین پرسش‌هایی را مطرح کنید. اما در این باور می‌مانید، بعد از مدتی می‌بینید که نه، او کمونیست نیست... اما، اما خوب شاید سوسیالیست باشد. بعد از مدتی می‌بینید که نه، در حقیقت او یک لیبرال است... و... نه، اما مثل این‌که کمونیست است... نه، اما مثل این... بعد، اما... مثل این که... خلاصه بیست سال می‌چرخید و نمی‌توانید جای او را تعیین کنید. یعنی من می‌چرخم و نمی‌توانم جایش را پیدا کنم. عاقبت به کشف و شهود درونی می‌رسم و او را با خود می‌سنجم و می‌بینم بله، خب، بالاخره جایی میان جاهاست؛ مشکل ایرانی بودن. اما مشکلی که نظایر علوان ایجاد می‌کنند این است که چون منافع طبقاتی و حرفه‌ای ویژه‌ای ندارند (خرده بورژوازی بی‌هویت فاقد تخصص) و فقط می‌خوانند و تئوری می‌شناسند، در هنگام عمل معمولاً یا به تور می‌افتند و یا به تور می‌اندازند. شمار قابل ملاحظه‌ای از افراد را می‌شناسم که در آغاز انقلاب ناگهان دچار جذبۀ مذهبی شدند، بعد از جنبۀ مذهبی روی گردانیدند و بعد... خلاصه همین که می‌بینید. روشنفکری را می‌شناسم که به جای توضیح روشن و صریح عقایدش همیشه با کسی دارد درِ گوشی حرف می‌زند. استنباط کلی این است که آن‌ها دارند از مسئلۀ مهمی حرف می‌زنند... به‌هرحال آرزومند بودم علوان را گسترده‌تر ببینم و البته حالا یک امتیاز به نفع او؛ نوسانات سیاست بین‌المللی نیز نقش مهمی در این سرگردانی بازی می‌کند. اما طلعت را دربست می‌پذیرم. همان است که باید باشد. شوهرش را دوست دارد اما مثل یک آدم معمولی دلش می‌خواهد زندگی بهتری داشته باشد و بهترین نمونه‌ای را که در دور و برش می‌بیند، برمی‌گزیند. ضمناً تنها شخصیت کتاب است که لباس « جدید » می‌دوزد. آسیمه‌سر هم هست. جستجویی می‌کند که خودش هم نمی‌داند چیست و بالاخره در بخش‌های آخرین کتاب آستین‌ها را بالا می‌زند و راه می‌افتد. بسیار خوشوقتم که دیگر او را تعقیب نکردید، چون واقعاً هنوز تکلیف او روشن نیست. حالا اگر بگویم شوهرش را نمی‌فهمم و درک روشنی از خواست‌های او ندارم حرف بدی زده‌ام؟ به ویژه با شعری که در صفحه 284 می‌خواند؟ دلم می‌خواست کتاب شما را با « جن‌زدگان » داستایوسکی مقایسه کنم فقط به این دلیل که هر دو کتاب مقطع مشابهی، یا افراد مشابهی را پی می‌گیرند. اما به دو دلیل این امر امکان نداشت: نخست آنکه روسیه صد سال پیش گویا بسیار پیشرفته‌تر از ایران امروزی بوده، دوم بدین دلیل که روشنفکران آن جامعه در کنار پیدا‌کردن راه حل برای جامعه به درون خود نیز سفر می‌کردند. جن‌زدگان یکسره به درون‌کاوی اختصاص دارد و کتاب شما یکسره به برون‌کاوی. آیا این مسئله بعد کتاب شما و ایجاد ارتباط با یکدیگری در جای دیگر را محدود خواهدکرد؟ امیدوارم چنین نباشد و صمیمانه آرزومند موفقیت و رشد و تعالی روز به روز شما هستم. فقط یک نکته : باور نمی‌کنم که سیاست وابستۀ یک حزب بتواند توجیه‌گر اعضای وابستۀ آن، ولو ساده‌ترین و فقیرترین آن‌ها باشد. یعنی این‌که آن‌ها نمی‌دانسته‌اند و... از این قبیل. خود را نیازمند شناخت بیشتری از درون این افراد می‌بینم.

 

برخی سوالات که برایم پیش آمد :
1) آیا در مقطع سال‌های 32 صندلی ارج وجود داشته؟ البته در آن‌موقع من شش، هفت ساله بودم. اما این‌طور یادم می‌آید که چند سال بعد سر و کلۀ این نوع صندلی پیدا شد (نکته ایست کاملاً بی‌اهمیت و کتاب خود من پر است از این نکات)
2) زیرشلواری به پیژامه. ظاهراً زیرشلواری کوتاه و پیژامه بلند است. شاید هم منظور کوشش در به کار نبردن واژه‌های خارجی باشد.
باز هم برای شما آرزوی موفقیت بیشتری می‌کنم

 

با احترام
شهرنوش پارسی‌پور
از خط بدم عذر می‌خواهم.

منبع: منبع: کلک ـ اردیبهشت 1369 ـ شمارۀ 2
تصاویر
نظرات کاربران شما میتوانید از طریق فرم زیر نظر خود را بیان نمایید:

نام *
ایمیل
تلفن (به همراه کد شهر - مثال: 02144444444)
وب سایت
نظر شما *
کد امنیتی * (حروف بزرگ و کوچک یکسان است)