نام:

نام خانوادگی:

پست الکترونیک:

بازتاب رسانه ای

میراث؛ نوشتۀ حسن شکاری؛ منتقد: محمدرضا مدیحی

۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

در الگوبرداری از ساختار اسطوره‌ای برای پیکره‌سازی یک داستان، هم ذات پنداری قهرمان داستان با اسطوره‌های نشانه شده می‌تواند پیش فرضی حاکی از احتمال دسترس شدنِ نتیجۀ دلخواه نویسنده باشد. اما مشخصۀ این عمل، شناخت روشی است که این توأمانی را نه حتماً در رفتار و کنش‌های ریز شدۀ قهرمانان، بلکه در سرانجام قاطع و بی‌امکان چون و چرایی آنان، بتواند پی‌ریزی و به منصۀ ظهور برساند. در میراث ما با دو بعد متفاوت اسطوره‌یی مواجهیم: «خوب می‌دانستم فوق فوقش می‌توانم او را یک شب تا صبح نشده توی کوه و زیر برف بگذارم. می‌بایست بر می‌گرداندمش تا کسی از ماجرا بویی نبرد و هیچ‌کس نتواند به من بهتان بزند و بگوید: «پدرکش!» این حتی توی قصه‌ها هم نیامده است. پدرکشی از کثیف‌ترین کارها است و همه در این نظر اتفاق دارند. همۀ پدرها، همۀ پیرهای فاسد و ملعون. یعنی که هیچ فرزندی حق این‌کار را ندارد. ولی خودشان، خودشان حق فرزندکشی دارند. اتفاق هم افتاده. ولی عکسش نباید اتفاق بیافتد. انگار عرش خدا به لرزه می‌افتد. ولی به حرف آن‌ها نباید اهمیت داد و همه‌شان را باید توی باتلاق ریخت یا مثل کاری که من می‌کنم...» ص9

 

در «میراث» در وجه اندیشگی با اسطوره مانیِ «فرزندکشی» مواجهیم. اما در عمل، پدرکشی است که از خاکستر آن اندیشه زاییده می‌شود و آن «سرانجام قاطع و بی‌چون و چرا» که در گذشته و زندگی اجداد راوی، جایی نداشته؛ اکنون حضور خود را اعلام می‌کند. راوی، پدر خود را در سرما و برف رها می‌کند تا در سرما یخ بزند و بمیرد و با عبور از وجه ملی این اسطوره‌گی ـ فرزندکشی ـ در طی طریق به خانۀ یونانی اسطوره‌یی دیگر ـ پدرکشی ـ برسد؛ و ما را به یاد اودیپ ولایوس بیاندازد. با این تفاوت که اودیپ، نادانسته کسی را می کشد که بعدها می‌فهمد پدرش بوده است. اما قهرمان «میراث» دانسته به این کار دست می‌زند.

 

داستان در دو بستر موازی اما ناهم‌سنگ ـ نمادپردازی و واقع‌گرایی ـ پیش می‌رود. و نویسنده، گاه چنان مجذوب داستان‌سرایی خویش می‌شود؛ که نمی‌تواند این توازی و توبه تو شدنِ فرمی دوگانه را، جهت استمرار وحدت بیان حفظ کند. اما در بیان واقعیت چیره‌دستانه عمل می‌کند، و هم آن‌جا که در تقطیع‌های فراوان، مرز بین کابوس و واقعیت چنان در هم می‌ریزد که مجاز و حقیقت به هم می‌آمیزند: «با زنجیر پاهایش بازی می کردم و دنبال رشتۀ رنجیر می‌رفتم و می‌دیدم که زنجیر به حلقه‌ای بزرگ که در دیوار فرورفته وصل است. حلقه را می گرفتن و می‌کشیدم. دست‌های کوچکم جا نداشتند. حلقه را تکان می‌دادم و زنجیر آن‌قدر جَرَنگ جَرَنگ به صدا می‌افتاد که دیوانه می‌شدم. می‌خواستم پاره‌اش کنم تا فرشته عذاب نکشد. می‌خزیدم آن سر زنجیر آن‌طرفش هم به حلقه‌ای وصل بود که دور مچ پای فرشته را گرفته و آن را زخم کرده بود. تا آن را تکان می‌دادم فرشته می‌نالید و می‌نشست و مرا به آغوش می‌گرفت. بعد، صدای آسمانیِ این فرشته را می‌شنیدم که برایم غم‌نامه می‌خواند. صدایش مرا به گریه می‌انداخت. گلویم را بغض می‌گرفت و می‌خواست خفه‌ام کند. سرم را توی آغوشش فرو می‌کردم و می‌خوابیدم. و توی خواب می‌دیدم که پدرم تلو تلو خوران درِ اتاق را باز می‌کند. می‌دویدم پشت سر مادرم. پدرم پشت به شب بیرون از اتاق ایستاده بود. از سبیلش می‌ترسیدم، و از چشم‌هایش که گرد شده بودند. پدرم آن‌قدر بزرگ بود که می‌توانست من و آن فرشته را میان دست‌هایش لِه کند. به پاهای پدرم نگاه می‌کردم و می‌دویدم جلوی مادرم می‌ایستادم. حس می‌کردم مادرم شانه‌هایم را چنگ زده و پیشانی‌اش را تخت شانه‌هایم گذاشته است. تخت شانه‌ام داغ شده بود و می‌سوخت. انگار که گلوله سوراخش کرده باشد. می‌خواستم نعره بزنم از درد ولی صدا از گلویم بیرون نمی‌آمد. پدرم پنجه‌های دست‌های بزرگش را دور بازوهای لاغرم می‌انداخت و مرا از زمین می‌کَند. دست و پا می‌زدم و می‌خواستم بپرم توی آغوش آن فرشته که گریه‌کنان دست‌هایش را به طرفم دراز کرده بود. از زمین کنده می‌شدم و با سر به دیوار می‌خوردم. نعره می‌زدم. این‌بار صدا از گلویم بیرون می‌آمد. از صدای نعرۀ کودکانه‌ام می‌ترسیدم و از خواب می‌پریدم و می‌دیدم شلاق بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. دیگر لال می‌شدم. از ترس می‌خواستم بمیرم. بر تنم لرزه و رعشه می‌افتاد. موهای فرشته را می‌دیدم که توی چنگِ پدرم به هم پیچیده شده بودند. فرشته فقط می‌نالید و پدرم هم فقط شلاق را بالا و پایین می‌برد. یک‌دفعه صدا از گلویم بیرون می‌جهید:
«ابلیس!»

پدرم بر سرم می‌کوفت. می‌نشستم. می‌گفت:
«چرا داد می‌زنی پدرسوخته!»
و دوباره می‌خوابیدم...» ص67 و 68
 

این‌جا با متنی مواجهیم که با رجوع به ماقبل و ما بعد آن، زمان‌ها در هم تصویر می‌شوند و ناگهان از بیداری به خوابِ زمان کودکی و سپس به کابوس و دوباره به بیداری و خوابِ زمان بزرگی راوی می‌رسیم و این جا به جایی چنان انجام می‌شود که انگار این تصاویر بر هم می‌سُرند و می‌توانند دنبالۀ زمانی هم باشند. ادغام تصاویری همانند در زمان‌های مختلف و پرداخت لحظه‌هایی شبیه به هم در شرایطی گوناگون به چیره‌دستی توسط نویسنده اعمال می‌شود.

 

اما سرنوشت پدران در این داستان همسان است. مرگی نادانسته یا دانسته، توسط پسران به سراغشان می‌آید. پدربزرگ پدر راوی در زمان گریز پسرش از ایل ـ که علت آن نامعلوم است ـ بین راه یخ می‌زند و می‌میرد. و پسر نیز حین همان گریز از ایل به دست راهزنان کشته می‌شود. راوی می‌گوید: «همانی که پدرش را کشته بود پا بر روی سینۀ پدرش گذاشته بود. درست مثل پدرم توی همان عکسی که پا بر روی سینۀ ترکمن گذاشه بود.) ص20 ـ تاریخ نیاکان راوی، سرشار از این‌گونه وقایع است که نسل به نسل به شیوه‌یی هم‌نظیر برای آنان تکرار می‌شود. و آن چه در کودکی برای پدر راوی اتفاق افتاده؛ در بزرگیش نیز اتفاق می‌افتد. با این تفاوت که در این میانه، او خود نیز به همان رفتار دست می‌یازد؛ و سهمی از نفرت راوی از پدرانش نیز به این سبب است. و او نیز پدرش را در راه می‌گذارد تا از سرما یخ بزند و بمیرد. پدر راوی بارها از کرده‌های خویش برای او قصه می‌بافد و او را زجر می‌دهد. او حاصل دورانی است ـ یا حداقل می‌خواهد این‌گونه بنمایاند ـ که این کرده‌ها را بر نمی‌تابد. او نیاکان خود و همۀ پیران را ملعون می‌داند و کنش خویش را در قبال آن پیران و پدران، لاجرم به پسران تعمیم می‌دهد: «این پیرهای فاسد و ملعون شیطان را هم درس می‌دهند. این‌طور خودشان را به موش‌مردگی می‌زنند.» ص10 ـ اما راوی ـ همان‌که از کرده‌های پدر و بازگفت مکرر آن خسته است ـ خود نیز میراث بر همان رفتار می‌شود؛ و آرزوی دیرینه‌اش را عملی می‌کند. او بارها و بارها توسط پدر کشته شده ولی جرئت نداشته تا آرزوی مرگ او را عملی کند: «روزی یک بار به یاد این تفنگ لعنتی می‌افتاد. اینکه سمبه‌اش بزند، فشنگ‌ها را با شانه روی خزانه فشار دهد و آن وقت پشت هم گلنگدن بکشد. و سبیلش را بتاباند و زیر مگسک تفنگ شعلۀ کبریت بگیرد تا سیاه شود. و بعد هم با تفنگ نشانه برود؛ پیشانی یا تخت سینه‌ام. منتظر می‌ماندم و قلبم گلوله می‌شدتوی سینه‌ام. نزدیک بو خودم را خیس کنم. ماشه را می‌چکاند. تفنگ خالی بود. ضامن تفنگ را بالا می‌زد. و من آرام و پاورچین کنار می‌رفتم. تخت شانه‌هایم درد می‌گرفت. پشت به دیوار می‌ایستادم و بی‌صدا گریه می‌کردم. می‌ترسیدم صدایم را بشنود. شاید هم می شنید، به روی خودش نمی‌آورد و با ابهت، گوشه‌های سبیلش را تاب می داد و هیچ حرفی نمی‌زد. خوب، آیا آدمی مثل من می‌تواند پدرش را بکشد؟! پنهان نمی‌کنم که توی دلم آرزوی مرگش را داشتم ولی جرئت کشتنش را!» ص11 و 12 ـ و مجبور است همچنان گوش به شرح ماجراهای او بدهد: «انگار صد سال از عمرم گذشته بود، صد سال که به شنیدن حرف‌های او گذشته بود! می‌گفت و می‌گفت هیچ‌وقت خسته نمی‌شد. و من می‌بایستی می‌شنیدم و می‌شنیدم و نشان هم نمی‌دادم که خسته شده‌ام.» ص54 ـ و آن‌قدر می‌شنید که به رویا فرو می‌رفت. و رویای او لحظه‌هایی بود که: «در آن لحظات و در همان میدان جنگ، می‌دیدم یکی از یاغی‌ها دارد آرام آرام به او نزدیک می‌شود تا دشنه‌اش را در میان شانه‌های او فرو کند. و اگر این‌طور می‌شد حالا نه او وجود داشت و نه من و نه این شب‌های شوم و نفرت‌انگیز.» ص60 ـ

 

راوی اما علیرغم این‌ها، در انتهای داستان، با تعریف خوابی که دیده است با پدر مهربان می‌شود و او را می‌طلبد. مسلم است که این خواب نیز ریشه در تعریف‌های صدبارۀ پدر راوی دارد. اما گویا راوی در تمام طول زندگی یا در تمام طول داستان هرگز به آن فکر نکرده و فقط در پایان است که به چرایی اشتیاق پدر در هدف قرار دادن تخت شانه‌های همه پی می‌برد. و اینجاست که به یادش می‌آید در این محاکمه او تبرئه است. پس سر در پی پدر می‌گذارد و او را می‌طلبد. حال تکلیف آن دو مقولۀ پدرکشی چه می‌شود؟ آیا نویسنده که در ابتدا به این دو مقوله پرداخته؛ اینک از آن چه سودی تواند برد؟ آیا بهتر نبود که داستان بدون آن چند سطر ص9، که می تواند برای خواننده توهم‌زا باشد؛ ادامه می‌یافت؟ چه در این‌جا همه چیز موجه و توجیه‌پذیر می‌شود و از آن جبر مقدرِ تراژدی که بایسته‌ی یک داستان ارسطوره نماست اثری نیست.

اما این مطلب چندان از ارزش کل داستان نمی‌کاهد. راوی و پدرش به تناوب داستان را بیان می کنند. در هم‌آمیزی این دو بیان و ادامۀ یکی در دیگری و بازگشت‌های به گذشته، بسیار ماهرانه انجام می‌شود. امری که واقعیت است در خواب می‌آید و خواب، در بیداری واقع می شود. آنسان که خواب و بیداری با وقوع اتفاقی در اتفاق دیگر به هم می‌پیچیند: «و پدرم به یک خواب شیرین فرو رفت، همان‌طور که دست دور گردن ما در حلقه کرده بود. وی چند دقیقه بعد یک کابوس دیده بود؛ مردی با ته قنداق تفنگ به صورت پدرش کوفته بود و مردی دیگر لولۀ تفنگ را روی سینۀ پدرش گذاشته بود. بعد صدای تفنگ گوش‌هایش را پر کرده بود. و همانی که پدرش را کشته بود پا بر سینۀ پدرش گذاشته بود.» ص 20 ـ این کابوس است یا واقعیت که هم‌چنان ادامه دارد؟ و اگر این کابوس پدر راوی نیز همین خواب را می‌بیند. «ص74.»

 

داستان، البته بیان یک دورۀ تاریخی نیز هست و همین، گیرایی آن را برای خواننده‌یی که در پی خط داستانی است حفظ می‌کند. در این مورد نویسنده موفق به ایجاز در بیان و پرهیز از شاخ و برگ دادن اضافه و کشدار نکردن که معمولاً انجامش به قصد صفحه‌افزایی است؛ می‌شود. و پیچیدگی لایه‌ی درونی داستان، در ذات آن اتفاق می‌افتد و نویسنده کوششی مصنوعی برای پیچیده کردن آن انجام نمی‌دهد.

منبع: نشر پیام امروز ـ نشر آتیه ـ 1377
تصاویر
نظرات کاربران شما میتوانید از طریق فرم زیر نظر خود را بیان نمایید:

نام *
ایمیل
تلفن (به همراه کد شهر - مثال: 02144444444)
وب سایت
نظر شما *
کد امنیتی * (حروف بزرگ و کوچک یکسان است)